ن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید
نوشته شده توسط میلاد در 19:46 | لینک ثابت •
یاد خوبان… نه حساب است...
ما را در سایت یاد خوبان… نه حساب است دنبال می کنید